زبانحال عبدالله بن حسن علیهالسلام قبل از شهادت
پـرچـم سـبـز افـتـخـار حـسـن نـور در نــور یـادگـار حـسن روح بیبـاک ذوالـفـقار حسن مردِ رزمِ جـمـلْ شکـار حسن چون پدر از سقیفه بیزار است یازده ساله مـرد پـیکـار است عـزّت مـجـتـبـیسـت عـبـدلله روح قــالــو بـلاسـت عـبـدلله سـپــر نـیــزههـاسـت عــبـدلله غـرق خـون خـداست عـبـدلله از لـبـش یا حـسـیـن مـیبـارد دست از این عشق بر نمیدارد نـاگـهـان دیـد کـربـلا لـرزیـد عـمـو افـتـاد خـیـمـهها لـرزید دست عمه که بیهـوا لـرزیـد تـن فـرزنـد مـجـتـبـی لـرزیـد عمو از صدر زین غریب افتاد گیر یک عـدّه نا نجـیب افـتاد خسته از زخـمها عمویش شد نـیـزهای تـشـنـۀ گـلـویـش شد هر چه شمشیر روبه رویش شد وای من پنجه پنجه مویش شد داد زد لا اُفــــارِقُ عَـــمّــــی تــا ابـــد لا اُفـــارِقُ عَـــمّـــی گـفت بر نسل خویش مینازم جـمـلـی از دوبـاره مـیسـازم نـیـزههـا، من هـنـوز سربازم دسـتها را سـپـر مـیانـدازم تـا عـمـو لـحـظـهای بـیـاسـاید یـا ز گــودال پـا شــود شـایـد سـنـگها بـگـذریـد از سر او نـیــزههـا پـا شـویـد از بـر او جـای سالـم بود به پیـکـر او؟ رفته از حال، عمه خواهر او بدنـش را به خـاکها نـکـشید رمـقی نیست در تنـش بـروید من یـتـیـمم پـسر نمیخواهی؟ من که هستم سپر نمیخواهی؟ دست من را مگر نمیخواهی؟ عکسی از پشت در نمیخواهی؟ پـدرم بغـضهای خود را بُرد حسرت کوچه را فقط میخورد استـخـوانهـای دسـت وا اُمّـا لحـظـهای كه شـكـست وا اُمّـا تـنـش از هـم گـسـست وا اُمّـا حـرمـلـه حـاضـرسـت وا اُمّـا هـدف تـیـر سهـمگـین گـردید با عـمو نقـش بر زمین گردید |